در تنگناى حوصله آتش گرفته ام
بى تو مجال سرعت پرواز من نبود
چندى است از هواى سرودن بریده ام
چون شمع ذره ذره به پایان رسیده ام
هر شب به ناله هاى خودم مى رسم چو شمع
انگار رنگ عاطفه در باد مرده است
در تنگناى حوصله آتش گرفته ام
شب گریه هاى احمد مختار در من است
آواز لحظه هاست فراسوى راه من
ترسى نشسته بر دلم از صورت ز حنجره
اى بغض سرخ فاطمه! با من سخن بگو
من با هواى سرد خیابان غریبه ام
بى تو به یاد ساقه مریم دلم خوش است
این لحظه هاى فاصله از ما بریده باد
از زمهریر حادثه سرد است زخم من
چندى است در فراق تو تنها نشسته ام
در انتظار دست تو آتش گرفته ام
این زخمها مقدمه گام سبز توست
زخمى است باز سینه آتش ضمیر من
اى صاحب زمین وزمان، منتظر بیا
اى لحظه هاى غربت دلها کبود تو
در خشکسال گرم عطش بغض رود باش
بى تو شکسته ساحت لا تقنطوى دل
بى تو لبى به سوى تبسم گشاده نیست
بى تو بهار بوى طراوت نمى دهد
آتش کشید روح عطش در گلوى دل
هر جلگه اى به مرز خیابان رسیده است
اى کاش از نگاه تو بیرون نبود دل
اى انعکاس آینه ها در صداى تو
اى انحناى خنجرت آبروى آفتاب
ما عشق را به عشق على برگزیده ایم
اى چشم تو شبیه دو ابروى احمدى
الیاس بوى بارش ابر تو بود وبس
موسى به یاد نام تو زد در شکاف نیل
تاب تو را نداشت به عشقت تب زمان
اى یکه تاز عرصه طاها، شروع کن
از خون لاله شام عطش صبح عید شد
خوب است در حریم تو ظهر نماز عشق
خوب است در رکاب تو زخم غرور ما
طاووس ناز آل على در چمن، بیا
در ما پر است ذوق عطش در میان خون
اى دادخواه خسته دلان، داد ما برس
|
|
چندى است بوى زخم سیاوش گرفته ام
پایان عشق نقطه آغاز من نبود
از این تب همیشه بودن بریده ام
از خویش تا جنون بیابان رسیده ام
دارم به انتهاى خودم مى رسم چو شمع
با من شکوه تیشه فرهاد مرده است
چندى است بوى زخم سیاوش گرفته ام
تخصیص زخم حیدر کرار در من است
پژواک سایه هاست شکست نگاه من
مثل عبور یک شبح از پشت پنجره
در این غرور همهمه با من سخن بگو
با لحظه هاى بى سر وسامان غریبه ام
در انتظار خنده شبنم دلم خوش است
این تنگناى حوصله از ما بریده باد
آرى شکاف خنده درد است زخم من
شمشیر را به گرده مهتاب بسته ام
چندى است بوى زخم سیاوش گرفته ام
سوز جگر تبسمى از نام سبز توست
این تا همیشه سرخ جراحت پذیر من
اى جمعه خیز آینه ها در نظر بیا
اى زخمى نگاه زمین در نبود تو
اى خنده هاى صاعقه در چشم، زود باش
خون است از فراق رخت در سبوى دل
چشمان خیس وخسته مردم گشاده نیست
خود را به باغ خاطره عادت نمى دهد
پر شد ز بده هاى تعلق سبوى دل
انگار عمر عشق به پایان رسیده است
در حسرت حضور تو دلخون نبود دل
نور نگاه خسته دلان خاک پاى تو
خندیدنت همیشه فراسوى آفتاب
درد تو را به قیمت ایمان خریده ایم
اى آخرین تبسم آل محمدی
ایوب هم خلاصه صبر تو بود وبس
معنى گرفت از تو پر وبال جبرئیل
ذوق سماع حضرت عیسى است آسمان
از مشرق تجلى ایمان طلوع کن
چشمان عاشقان به حضورت سفید شد
گرم حضور حضرت چشمت نیاز عشق
عشق است در حریم تو بى سر حضور ما
آیینه پر شد از تب یابن الحسن بیا
شوق به سجده رفتن بى سر میان خون
بى تو شکسته ایم، به فریاد ما برس
|