درسی که آموختم
نویسنده: محسن سلیمانی - 1391/12/15
دختر ده ساله ام، سارا درسی به من آموخت که بر قلبم حک شد.
او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شدیم برای پای او که مادر زادی عضله نداشت، حائل تهیه کنیم.
یکی از روزهای زیبای بهاری، او شاد و سرزنده به خانه آمد تا به من بگوید که در مسابقه برنده شده است. چون نقص عضو او آزارم می داد، به دنبال کلماتی گشتم تا بتوانم تشویقش کنم و به او بگویم اجازه ندهد این نقص مادر زادی مانع کارش شود. از همان حرفهایی که مربیان ورزش هنگام شکست بازیکنان شان به آن ها می گویند. ولی پیش از آنکه کلامی به زبان بیاورم، او گفت: «بابا، من دو تا از مسابقه ها را بردم.» باورم نمی شد. او ادامه داد: «یک امتیاز گرفتم.»
حدس می زدم چه اتفاقی افتاده است. حتما از روی ترحم توانسته بود امتیازی بگیرد. ولی باز پیش ار آنکه حرفی بزنم، به من گفت: «بابا به من همین طوری امتیاز ندادند..... من امتیاز «پر تلاش ترین شرکت کننده» را آوردم.»
و این سارای عزیز من بود که این درس را به من آموخت.
شاید بخندید !!
نویسنده: محسن سلیمانی - 1391/2/10
چند وقت پیش با بابام دعوام شد، دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم...!
منم یهو رفتم تو فاز هندی گفتم:
بزن بابا..!
بزن !
بزن بذار بفهمم که پدر بالا سرمه...!
بزن که بفهمم هنوز بی صاحاب نشدم...!
بزن بابا!
ودر نهایت ناباوری بابام زد تو گوشم
ظهر تو خونه دراز کشیده بودم و TV میدیدم
که متوجه شدم که یهنفر از تو کوچه داره اسممو با بلندگو صدا میزنه
اولش فکر کردم شاید با کس دیگه ایی کار داشته باشه اما بعد از چند ثانیه اسم و فامیلو با هم صدا زد
رفتم تو کوچه دیدم یه وانت سبزی فروشی جلو در خونه ایستاده بهش گفتم منو از کجا میشناسی
گفت مامانت سر کوچه ازم سبزی خریدو گفت بیام اینجا صدات کنم که بیای بگیری.
مکالمه ای بین من و مادرم:
-مامان
- جونم
- داشتم ماست می خوردم
- نوش جونت پسرم
- ریخت رو فرش
- کوفتو بخوری نکبت...
من هیچوقت نفهمیدم چرا آدما زیرِ پتو احساس امنیت میکنن...
حالا گیریم یه قاتل اومد توی اتاق خواب بعد حتما ً میگه :
الان اومــــــدم بکــــشمـــــــِــــت... اَه لعنتی پتو داره نمیشه!
زنگ زدم پشتیبانی میگم: چرا سرعت اینترنتم کم شده؟
میگه: چون کندی سرعت دارین!
گفتم اجرت با سید الشهدا خیالم راحت شد، یه خانواده از نگرانی دراوردی !
پس دلیلش اینه! البته خودمم شک کرده بودم!
حرف حساب
نویسنده: محسن سلیمانی - 1391/2/10
یارو توی کوه داشته قدم میزده یه زمرد پیدا کرده به وزن یازده و نیم کیلوگرم!
اونوخ من یه بیست و پنج تومنی توی خیابون دیدم خم شدم وردارم شلوارم جر خورد!!
بعضیا تو زندگى آدم نقش هله هوله رو بازى می کنن
ظاهره شون قشنگ و با مزه
اما جلو رشدمون رو می گیرن!
یعنی من خودم رو یه یک لحظه جای این دخترای مجرد میزارم
خیلی حالم گرفته میشه که پسر خوشتیپ و خوشگل و تحصیل کرده ای مثل من قصد ازدواج نداره !!
برای یک زن 20 سال طول میکشد تا از پسرش مرد بسازد
اما زن دیگری همان مرد را ظرف 20 ثانیه خر میکند!!
یارو به نامزدش اس ام اس میزنه:
عزیزم من تا 10 دقیقه دیگه میام پیشت و اگه نیومدم اس ام اس رو دوباره بخون!
دختر : مامان خواستگاری که میخواد بیاد ازم 23 سال بزرگتره
مادر : چی میگی؟ میخوای با یکی همسن بابات ازدواج کنی ؟
دختر : بهم گفته میخواد زنشو طلاق بده
مادر : مگه زنم داره ؟
دختر : آره سه تا هم بچه داره
مادر : وای خدای من ، آخ قلبم !
دختر : ولی خیلی پولداره ، چند تا برج ساخته که یکی از اونا برج میلاده !
مادر : بگو ببینم خیلی دوستش داری ؟!
گوشیمو تو ماشین بابام جا گذاشتم از خونه بهــش زنگ زدم ، میگم:
- گوشیم تو ماشینت جا مونده
میدونم
- زنگ خورد جواب ندیاااا !
اخه مگه من بیکارم جواب زنگ گوشی تورو بدم...
- خب حالا چرا عصبانی میشی ، کسی زنگ نزد؟
نه فقط الهام اس داد گفت غروب میاد دنبالت برین بیرون گفتم وقت نداری سرت شلوغه
- واسه چی اینو گفتی ؟
چون قبلش به طــــناز قول دادم برین خرید!
:: برچسبها:
خواندنییییییییی