سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرزمین یکی یه دونه

 
 
تاریخ :  دوشنبه 91/12/21
نویسنده :  حاجی پور

بازنده

 

پیرمرد روی نیمکت کهنه پارک نشسته بود و در نیمروز تابستانی محو تماشای کودکانی بود که تاب بازی می کردند ....
چقدر شاد بودند....
چقدر آزاد و رها بودند....از امیال....از غم ها....از حسادت ها....
آهی از دلش برآمد ، دست مچ کرده اش را به آرامی باز کرد و به تاس قرمزی که میان چروک های کف دستش می درخشید نگاه کرد .
هفتاد سال پیش بود که این بازی را شروع کرده بود ....بی آنکه خودش بخواهد.
وقتی به دنیا آمد ، تاسی به اسم تولد برایش انداخته بودند ، یک نقطه روی آن تاس بود....
وقتی عاشق شد و ازدواج کرد خودش تاس را دوباره انداخت ، از این بازی خوشش آمده بود....
دو نقطه روی آن تاس بود....به نشانه زوجیت....
وقتی زنش را در آغوش کشید و سالها به او عشق ورزید ، درخت عشقشان به ثمر نشست و صاحب یک دختر شدند....
آن موقع تاسی که انداخت....سه نقطه رویش داشت....
شنیده بود که اگر کسی در بازی شش بیاورد ، برنده میشود....
جایزه می گیرد....
حق دارد بار دیگر تاس را به نفع خود به چرخش بیندازد....
عطش برنده شدن در این بازی او را وادار به انداختن تاس های زیادی کرد....
گاهی سه....گاهی یک....گاهی پنج....گاهی روی یک لبه....بی آنکه بداند طرف دیگر نشانگر چه عددی می تواند باشد....هرگز به شش نرسید....هرگز....
سنش بالاتر رفت....
تنها دخترش را راهی خانه بخت کرد ....
زنش را از دست داد و در غم فقدان او اشک ها ریخت....
ولی در هیچ کدام از آن لحظات شش نیاورد...
تا این لحظه که روی نیمکت نشسته بود احساس بازندگی می کرد....
در فکرش این بود : عاقبت کی می برم؟
هنوز نگاهش به تاس قرمز رنگ کف دستش بود، باید آن را می انداخت و یکبار دیگر شانس خود را امتحان می کرد...
دلش نمی خواست در بازی زندگی ، بازنده و تنها بماند....
چشمان بی فروغش را بست و تاس را به زمین انداخت....
صدای خفیفی از برخورد تاس با سنگفرش پارک به گوشش رسید ، چشمانش را به آرامی باز کرد . جرئت نگاه کردن نداشت ، نمی خواست که اینبار هم ببازد....
نگاهش را به آسمان آبی بالای سرش دوخت....
دلش برای زنش تنگ شده بود..... میخواست به او بپیوندد...باید برنده می شد.
لحظه ها می گذشت و قلبش تند تر از همیشه می تپید....
نفسش را به تندی بیرون داد و نگاهی به تاس انداخت....
باورش نمی شد....ممکن بود که خواب ببیند...؟
یعنی واقعیت داشت که عاقبت به شش نقطه رسیده بود؟
یعنی برنده شده بود؟ و خدا جایزه ای بهش می داد ؟
با اشتیاق خم شد و تاس را برداشت ، باید جایزه اش را امتحان می کرد....
یک تاس دیگر می توانست بیندازد....
نمی دانست که چه می شود ....ولی آن را دوباره انداخت....
تاس روی سراشیبی زمین غلت خورد و از او دور شد ، بلند شد تا به دنبالش برود که لحظه ای یک درد غریب به تمام سینه اش چنگ انداخت....
حتی نتوانست یک کلمه ای صحبت کند....
با ضعف روی زمین افتاد در حالیکه نگاهش به تاس بود که هنوز غلت می خورد....
دستش را با التماس به آن سمت دراز کرد ، دید که زنی تاسش را برداشت ، به زحمت سرش را بالا آورد تا چهره زن را ببیند....و....چه دید؟
لبخند شوقی روی صورتش نقش بست ، حالا درد می کشید و می خندید....
اشک می ریخت و ذوق می کرد....
آن زن همان فرشته ای بود که منتظر دیدارش بود....
چه خوب بود که آخرین تاس در دست او بود....
حالا زندگی دوباره ای را جایزه گرفته بود....
زندگی دوباره ای با زنش....همراه با عشق....پر حرارت وجاودانه....
زندگی که هرگز تمام نمی شد.....

 

نویسنده : الهام.الف

منبع:http://bia2dastanonline.blogfa.com




:: برچسب‌ها: رمان بازنده
.....به زودی ....

بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 71
کل بازدیدها: 237834